خدایا به حرفهایم گوش بده ...
همین امشبو فقط ...
دلیل این همه درد چیست ..؟
احساس میکنم روحم آتیش میگیره...
هر لحظه به خاطر این بغض...
منتظر خفه شدنم ...
خدایا دلیل اینها چیست ...؟
خـــــدايـــــــــــــــا ؛
ميدونم ايـن روزهــا حرفهـــايم
بوي نــاشـــکري مي دهنــد ...
امـــا تـــو ...
بـه حســـاب تنهـــايي و درد دل بگـــذار...!
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است ...
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم...
و ترکم کرد !!!
خــــدایا درد دارم میفهمی؟؟؟
دردهایی که کابوس شبهام...
و حقیقت روزهام شده...
و حسرتی که به قلبم...ماند
خـــــدایـــــــا دلتــنـگم میفهمی؟؟؟
دلتنگی برای کسی که...
فرصت اندکی برای خواستنش
برای داشتنش داشتم ...
حق من نیست!!!
که به آتش گناهی که...
عشق در آن سهمی داشت
"مرا"
بسوزانند ...
خواستم ...نشد ...فراموش کردن در دامنه تعریف این ذهن نیست ... !در دامنه تعریف این قلب هم نیست ... !گاهی آلزایمر ...زیاد هم بد نیست !خسته ام ...از هر تلاش بیهوده ای ...که وادارم میکند فراموش کنم...!
...و بازدر پایان حرفهایم
ای کاش ...
دلیل شب بیداری هایم
وجود تو بود
نه جای خالیت ... ( ! )
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تو دریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
و سعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سنگ که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه
روی سینه ام حس می کنم....
من، به تو فکر میکنم!!!
فقط چند پاراگراف!
وقتی به تو فکر میکنم
از آسـمــانِ تابســتــان
بهـــــــااااار میبارد…
من، به تو فکر میکنم!!!
پشت میز تحریرم مینشینم.
دهان لپتاپ مرا باز میکنم.
دکمه بیدار شدنش را فشار میدهم.
دستهایم را بههم میمالم.
انگار میخواهم واژهها را به نوک انگشتهایم هدایتکنم!
مثلِ هر روزِ این همه سالِ نویسندگی،
بااحتیاط قلبم را از سینهبیرون میآورم.
و میگذارم قسمت شمال غربی میز تحریرم!
توی کلاسهای نویسندگی،
میگویند که دوره نوشتههای احساسی به سر رسیده است
و نویسندهها باید با عقلشان بنویسند!
پس باید سعی کنم با عقلم بنویسم.
سعی میکنم و بالاخره… نمیتوانم!
مثل همه این روزهای نویسندگی… نمیتوانم!!!
بااحتیاط قلبم را برمیدارم و سر جایش میگذارم!
بعد مینشینم
و با خیال راحت،
شروع میکنم به سروکله زدن با کلیدهای لپتاپم.
دلـــــــــــــــم تنگهــــــــــــــ....
وقتی نمیدونی تو دلت چی میگذره !
وقتی نمیدونی از این دنیای لعنتی چی میخوای!
وقتی قبل از اینکه چیزی رو بخوای اون چیز نابود میشه !
وقتی همهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باهات قهرند!
وقتی نفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین شده ای !
چه دلیلی داره که ارزوییـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داشته باشی؟
چه دلیلی داره چیزی رو دوستـــــــــــــــــــ داشته باشی ؟
چه دلیلی داره به زندگیــــــــــــــــــــــ ادامه بدی؟
ــــو!!
رویاى آغــــــــــوشــ تـــــــو!!
پنهــــــ ـ ـ ـ ـــان کـــــــــــن در آغوشـــــــ ـ ـ ــت مـــــرا
مـــــــــــرا در نهـــــــــانی تریـــــــــن گوشهــــ ی آغوشــــت پنهــــــان کــــــن...
آنــــــــ ســــــوی تاریکـــــــی .. بر پهنـــــه ی زندگـــــــــــی
آنــــ جا کهـــ هـــــــــوا از رویــــــــای بهــــــار شفافــــــ تر استـــــــ و
بــــــــاران ســ ـ ـ ــرود آفتابـــــــــــ را تکـــــــــرار می کنـــد ...
راز چشـــــمهایتــ ستـــــــاره ی بختــمــــ بـــــــ ـ ـــود کهــ درخشـــــــــید
و مهــــــــتاب را در نگاهــــــــمــــ زمــــــــزمه کــــــــرد
لبهــــــ ـ ـ ـــایت خنــــــده را کهــــ ســــــــال ها در گلـــــو گمـــ شدهـــ بـــــــود را
در چهــــــــار ســـوی زمــــانــــــ دوبــــــارهـــ فریــــــاد کشــــــید
ϰ-†нêmê§ |